#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت هفتاد و هشتم
خانم بزرگ گفت خیره ایشالا، منتظر تونم زودتر بیایید این لباس نوهاتونم بپوشید دوست دارم تو تنتون ببینم.
خانم بزرگ رفت و منم پاشدم لباسم پوشیدم وای خیلی قشنگ بود یه لباس کار شده محلی رنگ صورتی با دامن بلند.
هی خودم تو اینه نگاه میکردم ،میچرخیدم با دامن بلندم.
ولی وقتی دوباره یاد حرف خانم بزرگ و مامانم افتادم بازم ناراحتی اومد سراغم نشستم یه گوشه و تو دلم گفتم من فردا نمیرم اصلا از دست ارباب ناراحتم چرا من همه چی بهش میگفتم ولی اون بهم نگفت که میخواد ازدواج کنه.
مامان اومد گفت چیشده شیرین با این لباس چرا نشستی پاشو عوض کن خرابش نکن فردا میخوای بپوشیش.
گفتم چشم هر کاری کردم به مامان بگم نمیام نتونستم.
لباسا عوض کردم و سرم گذاشتم رو بالش، اصلا دست خودم نبود همش یاد اون صحنه ای افتادم که خودم انداخت بغل ارباب و گریه میکردم اونم منو به اغوش کشیده بود .
دوست نداشتم فردا شب برسه ولی بر خلاف میلم مثل برق و باد اون روزم به شب رسید .
هوا تاریک داشت میشد که رحمان اومد تعجب کردم رحمان چرا این موقع اومد .
گفتم داداش خیر باشه این موقع اومدی گفت امتحان داشتم امروز ارباب دعوتم کرده بود مهمونی خودم به زور رسوندم .
پاشید اماده بشید تا دیر نشده بریم.
همه اماده شدیم و قدم زنان رفتیم سمت عمارت.
اصلا دلم راضی به رفتن نبود ولی چاره نداشتم و نمیتونستم نه بیارم .
جلو ساختمان سرم بردم بالا تو ایوان دیدم خانم بزرگ و ارباب منتظر واستادن .
وارد شدیم و به دعوت خدمه ها رفتیم بالا پیش خانم بزرگ و ارباب .
از ناراحتی زیاد یه سلام خشک و خالی دادم و سرم اصلا بالا نیاوردم .
خانم بزرگ گفت چقدر قشنگ شدی شیرین جان ،گفتم ممنونم.
یکم نشستیم و پذیرایی شدیم تا موقع شام رسید رفتیم شام خوردیم و بعد شام دعوتمون کردن اتاق مهمون .
وقتی وارد اتاق شدیم صدا ساز و اواز پر شد تو گوشم.
چیزی که میدیدم اصلا باور کردنی نبود همه متعجب داشتیم اتاق نگاه میکردیم که ارباب.....
رمان خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگ# ی واقعی یک دختر
پارت هفتاد و نهم
اصلا حواسم نبود به اطرافم داشتم اتاق نگاه میکردم که یه سفره عقد مجلل چیده شده بود و صدا ساز میومد و خدمه ها با لباسهای قشنگ یه گوشه واستاده بودن و گل و نبات و نقل دستشون بود.
یهو با صدای ارباب به خودم اومدن وقتی جلوم نگاه کردم دیدم ارباب جلوم واستاده و یه جعبه دستش که اورد سمتم.
چشمام باز بسته کردم انگار داشتم خواب میدیدم .
که ارباب گفت با اجازه همه بزرگا جمع شیرین بانو شما با من ازدواج میکنید؟
به اطرافم نگاه کردم دیدم مامان و رحمانم مثل من تعجب کردن .
خانم بزرگ اومد کنارم و گفت دخترم جواب بده .
سرم چرخوندم سمت رحمان دیدم چشمهاش پر شده از اشک، خانم بزرگ رد نگاهم گرفت و گفت رحمان جان خواهرت منتظره اجازه شماست.
رحمان گفت خانم بزرگ هر چی شما بفرمایید من خیلی کوچیکتر از این حرفام که بخوام اجازه بدم .
مامان گفت دخترم خوشبخت بشی کی بهتر از ارباب.
سرم اوردم بالا و برا چند ثانیه با ارباب چشم تو چشم شدم .
دوباره ارباب جعبه انگشتر باز کرد و گرفت جلوم گفت میدونم از دستم دلخورید ولی دوست داشتم غافلگیرتون کنم الانم اگه جوابتون مثبته لطفا این انگشتر رو از من قبول کنید.
چشمهام بستم از خجالت دستم میلرزید .
دستم بردم سمت جعبه و انگشتر رو برداشتم صدا دست زدن بلند شد .
رو سرمون گل و نقل میریختن ،همه خوشحال بودن.
خانم بزرگ اومد جلوم و گفت خوشحالم که قبول کردی ،خوشحالم که قبل مرگم پسرم سروسامون گرفت ،الهی خوشبخت بشید.
خانم بزرگ دستم گرفت و برد نشوند پای سفره عقد و گفت بگید عاقد بیاد.
همش نگاه به مامان و رحمان بود از خوشحالی اشک تو چشماشون حلقه زده بود.
خودمم دلم گرفت هم از خوشحالی هم بخاطر نبود پدرم .
خیلی حس عجیبی بود اون لحظه هممون شکه شده بودیم .
عاقد اومد و شروع کرد به خوندن ،من فقط نگاهم پایین بود که خانم بزرگ اورد یه گردنبند خیلی بزرگ و سنگینی انداخت گردنم و گفت مبارکه.
بعد اون منیره خانم اومد کنارم و گفت خوشبخت بشید انشالا .
شیرین جان بعله بگو دیگه همه منتظریم.
گفتم با اجازه مامانم و داداشم بعله.......