2777

رمان #

برای هشتگ "رمان" 17 مورد یافت شد.

رمان# _بدون_تو_هرگز

#قسمت_اول

همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ...

امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...

چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ...

شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ...

این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ...

هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه..

بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ...

تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ...

خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد

- همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ...

ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...

ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...

-هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ...

امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ...


👈ادامه دارد...

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هشتاد و یکم


لباس هام‌و عوض کردم‌ و‌ رفتم‌ تو‌ رختخوابم‌ نفهمیدم‌ کی خوابم‌ برد .

صبح با صدای ارباب بلند شدم‌.

برای اولین بار من تا این‌ وقت از روز خوابیده بودم ،گفتم‌ ارباب چرا زودتر صدام‌ نکردین برم به مادرم‌ کمک‌ کنم .

گفت تو‌ تازه نزدیک‌ صبح خوابیدی چطور بیدارت میکردم‌.

حالا بیا بشین صبحانه بخوریم بیرون منتظرمونن کل مردم ابادی ناهار دعوتن عمارت.

گفتم چشم‌ و رفتم‌ دست و بالم شستم‌ و اومدم سر سفره ارباب برام‌ چای ریخت و لقمه گرفت داد دستم گفت بفرما ،اولین صبحانه زندگی مشترکمون بخور.

لقمه گرفتم و تشکر کردم ارباب گفت ،میشه دیگه خجالت نکشی اخه تو که قبل عقد اینطور نبودی .

گفتم دست خودم نیست گفت دیگه هم به من نگو ارباب من با اسم کوچیک صدا کن مثلا من همسرت هستم .

گفتم چشم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.

در اتاق زدن ،یوسف رفت در باز کرد خانم بزرگ بود،یوسف تعارف کرد بیاد داخل ولی قبول نکرد و لباسای دستش داد به یوسف و گفت اماده بشید بیایید مهمونا هموشون دارن میان ،یوسفم چشمی گفت و در بست .

منم سفره جمع کردم و گذاشتم تو سینی یوسف برد سینی جلو در گذاشت که خدمه ها بیان ببرن .

لباس هامون رو پوشیدیم و اماده بودیم که یه خانم اومد و گفت خانم بزرگ گفتن سرخاب سفیداب بزنم .

نشستم و یکم اصلاحم کرد و ارایشم کرد و با ارباب از اتاق زدیم بیرون .

صدا اهنگ و دست زدن از حیاط میومد با ارباب رفتیم سمت بالکن که حیاط میشد قشنگ دید.

کل حیاط عمارت پر شده بود از ادم همه جا چراغونی شده بود و همه شادی میکردن بچه ها میدوایدن این طرف اون طرف کلا حال و هوا عمارت اون روز خیلی فرق داشت.

اصلا حواسم به یوسف نبود یک لحظه احساس کردم یکی دستم گرفت گرما دستش باعث شد یهو به خودم بیام و یه جیغ کوتاه بکشم که سریع یوسف دستش کشید و گفت چیشد.

سرم انداختم پایین خودم از کار خودم بدم اومد خجالت کشیدم بخاطر جیغ زدنم ولی اصلا دست خودم نبود....



     رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر#  

پارت هشتاد و دوم


همون جا سرم انداختم پایین حتی دیگه روم‌ نشد به صورت یوسف نگاه کنم .

اومد نزدیکم و در گوشم گفت مبارک باشه دیپلمت گفتم چی مبارک باشه ،گفت خانم معلم شما قبول شدی و دیپلم گرفتی .

هر وقت بخوای میتونی بری دانشگاه وای منو‌ میگی انقدر خوشحال شدم که نگو یهو خودم انداختم بغل یوسف و گفتم مرسی که خوشحالم کردی از ذوقم بغلش کرده بودم و یه بوسشم کردم.

یه لحظه به خودم اومدم خندم گرفت یوسف گفت اهان حالا فهمیدم از این به بعد ذوق زدت میکنم که خودت بیای تو بغلم ،با هم زدیم زیر خنده و پیشونیم بوسید و گفت هر موقع اشاره کنی میریم‌ شهر تا بتونی دانشگاهت بری خانم معلم، گفتم ممنونم ارباب خدا شما سر راه من قرار داد تا معنی خوشبختی بفهمم.

گفت شیرینم من از اولین نگاه عاشقت شدم ولی نمیتونستم بروز بدم.

فکر نمیکردم منم یه روز عاشق بشم .

منم خداروشکر میکنم که تو‌ سر راهم‌ قرار داد تا طعم شیرین عشق با تو‌ تجربه کنم و مطمین باش برای خوشبختیت همه کار میکنم.

شنیدن این حرفها خیلی برام لذت بخش اومد یاد اون دوران افتادم‌ که ارزو‌ میکردم‌ به عنوان خدمه هم شده وارد عمارت بشم ولی الان شدم خانم عمارت.

خدایا مرسی ممنونم ازت که منو فراموش نکردی و همیشه حواست بهم بوده.

یوسف صدام زد شیرینم به چی فکر میکنی گفتم هیچی ،خندید و گفت میشه بغلت کنم اگه جیغ نمیزنی و همه رو جمع نمیکنی اینجا .

از خجالت سرخ و سفید شدم گفت باشه بابا اب نشو.

باهم دیگه زدیم زیر خنده که یکی از خدمه ها اومد گفت اقا خانم بزرگ میگم بیایید پایین میخوان براتون قربونی بکشن.

با ارباب رفتیم پایین و کنار خانم بزرگ واستادیم همه میومدن تبریک میگفتن و میرفتن تا لابه لای جمعیت چشم خورد به یه نفر......



                         

#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر

پارت هفتاد و هشتم


خانم بزرگ گفت خیره ایشالا، منتظر تونم زودتر بیایید این لباس نوهاتونم بپوشید دوست دارم تو تنتون ببینم.

خانم بزرگ رفت و منم پاشدم لباسم پوشیدم وای خیلی قشنگ بود یه لباس کار شده محلی رنگ صورتی با دامن بلند.

هی خودم تو اینه نگاه میکردم ،میچرخیدم با دامن بلندم.

ولی وقتی دوباره یاد حرف خانم بزرگ و مامانم افتادم بازم ناراحتی اومد سراغم نشستم یه گوشه و تو دلم گفتم من فردا نمیرم اصلا از دست ارباب ناراحتم چرا من همه چی بهش میگفتم ولی اون بهم نگفت که میخواد ازدواج کنه.

مامان اومد گفت چیشده شیرین با این لباس چرا نشستی پاشو‌ عوض کن خرابش نکن فردا میخوای بپوشیش.

گفتم چشم هر کاری کردم‌ به مامان بگم‌ نمیام‌ نتونستم.

لباسا عوض کردم‌ و سرم‌ گذاشتم رو بالش، اصلا دست خودم نبود همش یاد اون صحنه ای افتادم‌ که خودم‌ انداخت بغل ارباب و‌ گریه میکردم اونم منو به اغوش کشیده بود .

دوست نداشتم فردا شب برسه ولی بر خلاف میلم‌ مثل برق و باد اون روزم به شب رسید .

هوا تاریک داشت میشد که رحمان اومد تعجب کردم رحمان چرا این موقع اومد .

گفتم داداش خیر‌ باشه این‌ موقع اومدی گفت امتحان داشتم امروز ارباب دعوتم‌ کرده بود مهمونی خودم به زور رسوندم ‌.

پاشید اماده بشید تا دیر نشده بریم.

همه‌ اماده شدیم‌ و قدم زنان رفتیم‌ سمت عمارت.

اصلا دلم راضی به رفتن نبود ولی چاره نداشتم و نمیتونستم نه بیارم .

جلو ساختمان سرم‌ بردم بالا تو‌ ایوان دیدم‌ خانم بزرگ‌ و‌ ارباب منتظر واستادن .

وارد شدیم و به دعوت خدمه ها رفتیم بالا پیش خانم بزرگ‌ و‌ ارباب .

از ناراحتی زیاد یه سلام خشک‌ و خالی دادم و سرم اصلا بالا نیاوردم .

خانم بزرگ‌ گفت چقدر قشنگ‌ شدی شیرین‌ جان ،گفتم‌ ممنونم.

یکم نشستیم و پذیرایی شدیم تا موقع شام رسید رفتیم شام‌ خوردیم و بعد شام دعوتمون‌ کردن اتاق مهمون .

وقتی وارد اتاق شدیم صدا ساز و اواز پر شد تو‌ گوشم.

چیزی که میدیدم اصلا باور کردنی نبود همه متعجب داشتیم اتاق نگاه میکردیم که ارباب.....



 رمان خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگ# ‍ی واقعی یک دختر

پارت هفتاد و نهم


اصلا حواسم نبود به اطرافم داشتم اتاق نگاه میکردم که یه سفره عقد مجلل چیده شده بود و صدا ساز میومد و خدمه ها با لباسهای قشنگ یه گوشه‌ واستاده بودن و‌ گل و نبات و نقل دستشون بود.

یهو با صدای ارباب به خودم اومدن وقتی جلوم‌ نگاه کردم دیدم ارباب جلوم‌ واستاده و یه جعبه دستش که اورد سمتم.

چشمام باز بسته کردم انگار داشتم‌ خواب میدیدم .

که ارباب گفت با اجازه همه بزرگا جمع شیرین بانو‌ شما با من ازدواج‌ میکنید؟

به اطرافم‌ نگاه کردم دیدم مامان و‌ رحمانم مثل من تعجب کردن .

خانم بزرگ‌ اومد‌ کنارم‌ و‌ گفت دخترم جواب بده .

سرم چرخوندم سمت رحمان دیدم چشمهاش پر شده از اشک‌، خانم بزرگ‌ رد نگاهم‌ گرفت و‌ گفت رحمان جان خواهرت منتظره اجازه شماست.

رحمان گفت خانم بزرگ‌ هر چی شما بفرمایید من خیلی کوچیکتر از این‌ حرفام که بخوام اجازه بدم .

مامان گفت دخترم خوشبخت بشی کی بهتر از ارباب.

سرم اوردم‌ بالا و برا چند ثانیه با ارباب چشم‌ تو‌ چشم‌ شدم .

دوباره ارباب جعبه انگشتر باز کرد و‌ گرفت جلوم گفت میدونم از دستم دلخورید ولی دوست داشتم غافلگیرتون کنم الانم اگه جوابتون مثبته لطفا این انگشتر رو از من قبول کنید.

چشمهام بستم از خجالت دستم میلرزید .

دستم بردم سمت جعبه و انگشتر رو برداشتم صدا دست زدن بلند شد .

رو سرمون گل و‌ نقل میریختن ،همه خوشحال بودن.

خانم بزرگ‌ اومد جلو‌م و گفت خوشحالم که قبول کردی ،خوشحالم‌ که قبل مرگم پسرم سرو‌سامون گرفت ،الهی خوشبخت بشید.

خانم بزرگ دستم گرفت و برد نشوند پای سفره عقد و گفت بگید عاقد بیاد.

همش نگاه به مامان و‌ رحمان بود از خوشحالی اشک‌ تو‌ چشماشون حلقه زده بود.

خودمم دلم گرفت هم از خوشحالی هم بخاطر نبود پدرم .

خیلی حس عجیبی بود اون لحظه هممون شکه شده بودیم .

عاقد اومد‌ و شروع کرد به خوندن ،من فقط نگاهم پایین بود که خانم بزرگ‌ اورد یه گردنبند خیلی بزرگ‌ و‌ سنگینی انداخت گردنم و‌ گفت مبارکه.

بعد اون منیره خانم اومد‌ کنارم و‌ گفت خوشبخت بشید انشالا .

شیرین جان بعله بگو‌ دیگه‌ همه منتظریم.

گفتم با اجازه مامانم و‌ داداشم بعله.......



                         

📚تخفیف کده کتاب فرهنگیان📚

❎همه کتاب ها با 50% تخفیف❎

🔺فروش صد ها عنوان کتاب رمان و روانشناسی و دینی و مذهبی و کودک  


🔺آدرس: اصفهان،خیابان امام خمینی، دهنو


🔺ادمین جهت خرید غیرحضوری:

@Kazemii1976


صفحه اینستاگرام :

https://instagram.com/maryam_kazemi1976


#‍داستان رمان# شعر# روانشناسی# موفقیت# #تاریخی

https://t.me/ketabfarhangiyan50

رمان# عصرانه_قسمت _۲

وقتی اون حرفو زد بیهوش شدم‌. وقتی بلند شدم فقط بابا بالای سرم بود.به بابا گفتم بابا پوریا پسر خوبیه ولی من اونو نمیخام . میخام بهش مستقیم بگم. بابا گفت نه بهش نگو. ولی من بهش میگم.

چند روز بعد که حالم خوب شد باپوریا قرار گذاشتم که بریم بیرون.قرار گذاشتیم بریم بستنی فروشی. به پوریا گفتم پوریا من باید یه چیزی بهت بگم .

-چی؟

-من من نمیتونم باتو ازدواج کنم.

- چی چرا؟؟؟؟

-پوریا من میدونم تو پسر خوبی هستی ولی ما شیر همو خوردیم خاهر برادریم!!!!!

پوریا گفت من میدونم تو دوست نداری بامن ازدواج کنی ولی من زورت نمیکنم.

راه افتادم که بیام خونه سوار چند تا تاکسی شدم و رسیدم خونه.

وقتی رسیدم خونه وایییی!یه گلوله تو قلب بابام بود و یه نامه هم پیشش.

دختر عزیزم سلام میدونم اون موقع که داری این نامه رو میخونی من دیگه کنارت نیستم . من تحمل غم دوری مادرتو نداشتم ما به هم قول داده بودیم که اگه یکیمون مرد با این تفنگی که روی میزه اون یکی خودشو بکشه من به این قول عمل کردم و این خونه رو میدم به تو چون به غیر از تو وارثی ندارم من برای اینکه تنها نباشی و یکی برات غذا درست کنه به عمت گفتم شب بیاد اینجا تا برات غذا درست کنه .به پسر عمت محمد رضا هم گفتم که شب ها بیاد طبقه پایین با مامانش بخابه.پایان سرنوشت زندگی من.

وقتی این نامه رو خوندم غش کردم شب وقتی به هوش اوندم محمد رضا رو بالای سر خودم دیدم.اون چشم های رنگی به رنگ سبز داشت و خیلیم خوش قیافه بود. البته خیلیم با ادب .من عاشقش بودم و بخاطر همین با پوریا ازدواج نکردم.

-سلام یاس خوبی؟

-سلام اره بد نیستم اینجا چه خبره ؟ 

_اومدم دیدم کسی خونه نیست هر چی در میزنم هیچ کس نیست . از روی در پریدم و اومدم و این وضع رو دیدم تورو دیدم که اینجوری ولو شدی رو زمین این نامه تو دستت بود و تفنگ هم سر میز بود.

من بد جوری سرم درد میکرد و چند روزی حالم بد بود.

وقتی حالم خوب شد رفتم تو اتاق شیرونی و گشتم که توی کشوی کمد قدیمی یه نامه پیدا کردم.

اینجانب یاس سهیلی فامیلی شان به یاس زیبا تغیر یافت و اینجانب از پروشگاه فاطمه ص سرپرستی یاس دختر بچه ۱۰ ماهه را به عهده گرفت. دیدم محمد داره میاد

داغ ترین های تاپیک های امروز